سیف الرحمن صامت
از بودنم ندیدم، جز درد سر همیشه
هرماه و سال بر من از بد، بدتر همیشه
درد و غم حوادث، افسرده خاطرم را
غمنامه مینویسم، شام و سحر همیشه
در انزوای غربت، از سر نرفته غمها
آید غمی سراغم، بارِ دگر همیشه
تکرار صبحوشامی، با هرنفس رساند
در گوش دل صدای زنگ خطر همیشه
از درد و از مصایب، هرچه که رو نماید
خندیده رو نمایم، با چشمِ تر همیشه
مهتابِ کامگاری، نزدیک جلوه دارد
در عالم تصور، دور از نظر همیشه