اسلامی

داستان مسلمان شدن  عمرو بن جموح» رض«

دنیا پر از مشرکین بود... یکی بتی را به فریاد می‌خواند ودیگری از قبر امیدوار بود و سوّمی بشری را عبادت کرده ودیگری درختی را تعظیم می‌کرد – پروردگارشان به آنان نظرمی افکند و عرب و عجم ِآنان، به غیر از موحّدین اهل کتاب را هلاک نمود.

عریفی

دنیا پر از مشرکین بود… یکی بتی را به فریاد می‌خواند ودیگری از قبر امیدوار بود و سوّمی بشری را عبادت کرده ودیگری درختی را تعظیم می‌کرد – پروردگارشان به آنان نظرمی افکند و عرب و عجم ِآنان، به غیر از موحّدین اهل کتاب را هلاک نمود.

و در میان آنان، بزرگی از بزرگان با نام (عمرو بن جموح) صاحب بتی به نام «مناف» بود و به خاطر او، اعمالی را انجام می‌داد و روبرویش سجده می‌کرد. مناف، در مواقع غم واندوهش و در برآوردن و تأمین حاجاتش، پناهگاه او بود، بتی بود که با دستان خودش از چوب ساخته بود، اما از اهل و عیال و اموالش محبوب‌تر بود ودر تقدیس و تزیین آن، اسراف‌ها می‌کرد که این، عادت او از زمان شناخت ودرک دنیا بود و حتی عمر زندگی او از ٦٠ سال گذشته بود. وقتی که محمد«ص»  به پیامبری مبعوث شد، مصعب بن عمیر رضی الله عنه را به عنوان معلّم و دعوتگر به مدینه فرستاد واز قضا، سه فرزند عمروبن جموح به همراه مادرشان، مسلمان شدند بدون آنکه او مطلع باشد. فرزندانش به نزد پدرشان رفته وخبر دعوتگر توحید را به او رساندند و قرآن را برای او قرائت نمودند و گفتند: ای پدر. مردم از او تبعیّت می‌کنند آیا شما مایل به پیروی از نظریات او نیستید؟

عمرو  گفت: تا وقتیکه با مناف مشورت نکنم و نظرش را جویا نشوم، کاری انجام نخواهم داد.

به طرف مناف رفت (وعادت آن‌ها اگر قصد صحبت با بت شان را داشتند اینگونه بود که در پشت آن و به حالت درماندگی می‌ایستادند و به زعم و گمان خویش، بت به آن‌ها، نظریاتش را الهام می‌کرد)

عمرو، که یکی از پاهایش از دیگری کوتاهتر بود، لنگ لنگان به طرف مناف رفت و در مقابل آن با تکیه بر پای سالمش با تعظیم و احترام، ایستاد و بعد از ادای احترام گفت: ای مناف بدون شک از خبر مردی که از مکه آمده، مطلع هستید که به شما نظر سوء دارد و ما را از عبادت شما، منع می‌کند – بنابراین، برما نظر و مشورت خود را بیان فرمایید…. ولی مناف، جوابی به او نداد دوباره براو سخنانش را عرضه کرد ولی جوابی نشنید، عمرو گفت: شاید از این وضع ناراحت هستید ومن چند روزی به شما چیزی نخواهم گفت تا قهر و غضب شما بکاهد، سپس آن را ترک کرده و خارج شد. شب که فرا رسید، فرزندان عمرو به نزد مناف آمده و آن را به چاهی که مملو از مردار و نجاست بود انداختند. موقع صبح که فرارسید، طبق روال هرروز، عمرو جهت سلام و تحیّت، به اتاق مناف وارد شد وبا صدای بلند فریاد زد. وای بر شما. چه کسی به خود جرأت داده و معبود واله ما را دست زده است، فرزندان او ساکت ماندند. بنابراین، در حالتی ناراحت و پریشان، خارج شده و به جستجوی مناف پرداخت و آن را در حالی واژگون شده در چاه یافت وآن را خارج و تمیز کرده در مکانش قرار داد وبه مناف گفت: اگر فردی که چنین کاری با تو کرده است را شناسایی نمایم، اورا خوارو ذلیل و تنبیه خواهم نمود.

در شب دوم نیز، فرزندان عمرو، همان عمل دیشب را با مناف کردند و دوباره صبح همان شب، آن را از چاه درآورده ودر مکانش گذاشت سپس فرزندان عمرو، هر شب با مناف چنین کاری را می‌کردند واو صبح آن را از چاه بدبو و پُر از نجاست خارج می‌کرد. وقتی که توان و طاقت عمرو سست و ضعیف شد، اولِ شب به نزد مناف رفته و گفت: وای برتوای مناف واز گردن مناف شمشیری را آویزان کرد و گفت: در برابر دشمنت از خود دفاع کن. وقتی که شب تاریک شد فرزندان جوان وبرومند او، مناف (بت) را حمل کرده و به سگی مرده بسته و در چاهی که پر از نجاست و بدبویی بود، انداختند، موقع صبح، پیرمرد (عمرو) به جستجوی مناف پرداخت و وقتی که آن را در آن حالت مشاهده نمود گفت: «ورب يبول الثعلبان برأسه لقد خابت من بالت عليه الثعالب» یعنی پروردگاری که روباه‌ها بر روی آن ادرار کنند خوار و ذلیل و پست است.

سپس به دین خداوند«ج» داخل شده ودر میادین دین، ثابت قدم با صالحین مسابقه می‌داد. به او نگاه کن، وقتی که مسلمین قصد خروج به میدان جنگ بدر را داشتند، فرزندان عمرو بخاطر کهنسالی و شدّت لنگ پایش مانع او شدند، ولی او اصرار بر خروج داشت، بنابراین، جهت نگاه داشتن او از جنگ، از پیامبر «ص» کمک گرفته و او را در مدینه نگه داشتند.

وقتی که زمان جنگ احد فرا رسید، عمرو قصد خروج به جهاد را کرد، فرزندانش دوباره مانع شدند، ولی او به نزد پیامبر«ص»رفته واز قصد و نیّتش دفاع نمود و گفت: «یا رسول الله«ص»فرزندانم می‌خواهند که مانع خروج و همراهی من با شما شوند» پیامبر «ص»فرمود: خداوند که تورا معذور گردانیده است. دوباره گفت: یا رسول الله«ص»: قسم به خداوند، امید به این دارم که با این پای لنگ و ناقصم، قدم به بهشت گذارم.

بنابراین، پیامبر«ص» اجازه خروج به جهاد را داد و او اسلحه‌اش را گرفته و گفت: «اللهم ارزقني الشهادة ولا تردني إلی أهلي» یعنی پروردگارا، شهادت را بر من نصیب گردان و مرا از میدان جنگ به طرف خانواده‌ام بر نگردان. هنگامی که به میدان جنگ رسیده ودو گروه (کفر و توحید) همدیگر را ملاقات نمودند و پهلوانان فریاد زده و تیرها انداخته شد، عمرو، به طرف لشکر گمراهی حمله ور شد و جنگ با بت پرستان را از سر گرفت تا اینکه کافری، با ضربه شمشیر او را از پای درآورد که با این ضربه، جام شهادت نوشید. او به همراه شهیدان دفن شده و همراه آن‌ها رهسپار منزلگاه ابدی شدند. بعد از ٤٦ سال از جنگ اُحُد، در زمان حکومت معاویه رضی الله عنه سیلی شدید بر قبور شهیدان سرازیر شده و قبر آن‌ها را پوشانید، بنابراین، قبر آن‌ها را منتقل نمودند، هنگامی که قبر عمرو بن جموح رضی الله عنه را حفر نمودند مشاهده کردند که او با بدنی نرم، که زمین از جسد او چیزی را نخورده بود و گویا اینکه او خوابیده باشد، سالم مانده بود.

برادر و خواهرم تأمّل و فکر کن که چگونه خداوند، وقتی که به طرف حق برگشت او را عاقبت به خیر نمود، بلکه به این نکته نیز توجه کن که خداوند کرامت اورا قبل از آخرت، در این دنیا نشان داد، چون طبق فرامین (لا إله إلا الله) عمل نمود بود.

و اینکلمه‌ای است که به سبب آن، آسمان و زمین بر پا شده‌اند و خداوند جمیع مخلوقات را به سبب آن خلق نمود و کلمه‌ای است که سبب دخول به بهشت می‌گردد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن