حامد تاتار
بیبصیرت، هیچگاه از درد ما آگاه نیست
هیچدردی درجهان چون درد ما، جانکاه نیست
عشق را نازم که بر من جوهری بخشیده است
این گرامی گوهرم در آستانِ شاه نیست
در میانِ ماهها، دلبستهی ماه خودم
خالماهیِ دلم، در پنجهی هر ماه نیست
شعر هم در خانهی دل، راه پیدا کرده است
این چراغ سبز، روشن گاه هست و گاه نیست
عشق دریاییست، میبخشد به دلها روشنی
آبِ این دریا، نصیب تشنهگانِ جاه نیست
لشکر خفّاش اینجا، درد ذلت میکشند
تیرهبینان را در این کانونِ عزت، راه نیست
من که دارم بازتاب از عمق چاه روزگار
غیر یوسف، هیچ آیینه به قعر چاه نیست
در رهِ هذیانِ سبز و جادهی دیوانهگی
حامدا این کوه دردت، بیشتر از کاه نیست!