اشعار

آیینه زنگار

صیقل حیرت بزن آیینه ی زنگار را دیده ی خود بین نبیند جلوه ی دلدار را

عبدالرحمن حیرت

صیقل حیرت بزن آیینه ی زنگار را

دیده ی خود بین نبیند جلوه ی دلدار را

نقش برگ است هستی ات آخردرباغ عدم

بادیغما می برد پیرایه ی گلزار را

آب دل می بینم امشب برجبین حیرتم

چشمه ی آیینه جوشیده دلی افگار را

چشم میگون ترا تادیده ام روزازل

تاابد دارم خمارساغرسرشار را

شیوه ی افتادگی دانی نشان آدمیست

درهوا پروازبیجاست خاک بی مقدار را

درمیان سینه ی ما حیرتی ارگل کند

ای حمیدی در دل آیینه جاکن خاررا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن