عبدالرحمن حیرت
صیقل حیرت بزن آیینه ی زنگار را
دیده ی خود بین نبیند جلوه ی دلدار را
نقش برگ است هستی ات آخردرباغ عدم
بادیغما می برد پیرایه ی گلزار را
آب دل می بینم امشب برجبین حیرتم
چشمه ی آیینه جوشیده دلی افگار را
چشم میگون ترا تادیده ام روزازل
تاابد دارم خمارساغرسرشار را
شیوه ی افتادگی دانی نشان آدمیست
درهوا پروازبیجاست خاک بی مقدار را
درمیان سینه ی ما حیرتی ارگل کند
ای حمیدی در دل آیینه جاکن خاررا