خاطرات ســنگر
– شوق شهادت: پیرمرد مسن که حدوداً ۶۰-۷۰ سال سن داشت، زیادتر وقت را همراه مجـاهدین میگذراند و همصحبت شان بود. این مرد به مجـاهدین بینهایت محبت داشت و در حالیکه زندگی، خانه و کاشانه منظم نیز داشت اما باز هم بیشتر وقتش را همراه مجـاهدین سپری میکرد.
– شوق شهادت:
پیرمرد مسن که حدوداً ۶۰-۷۰ سال سن داشت، زیادتر وقت را همراه مجـاهدین میگذراند و همصحبت شان بود. این مرد به مجـاهدین بینهایت محبت داشت و در حالیکه زندگی، خانه و کاشانه منظم نیز داشت اما باز هم بیشتر وقتش را همراه مجـاهدین سپری میکرد.
ننگیالی؛ مسؤول اطاق ما که وارث یک شهید بود، قصه کرد و گفت که وقتی مولوی بریالی زنده بود و در عملیاتها شرکت میکردند، این کاکا بخاطر شوق و علاقه زیادی که با مجـاهدین داشت، دایم با ایشان به صحنههای جنگ میرفت و هر مجـاهد که شهید میشد و یا زخمی میگردید، کشیدن آن از صحنه مربوط این کاکا بود.
مولوی صاحب بریالی یکی از مجــاهدین برجسته آن منطقه بود که نفوذ و محبوبیت زیادی در بین مجــاهدین داشت و در جریان فعالیتهای جهـادیاش، توانسته بود ضربات کوبندهای را بر اشــغالگران و اجیران شان وارد نماید. ایشان خدمات جـهادی زیادی را به امارت اسلامی انجام دادند تا اینکه در طی یک چاپه شبانهی نیروهای خارجی و عمّال شان، همراه دوازده تن از اعضای فامیلاش اعم از مرد، زن، طفل، پیر و جوان به شـهادت رسید. (نحسبه کذلک و الله حسیبه)
این مرد که قهرمان داستان ماست، گفته میشد که پس از شهادت مولوی بریالی، چنان بیتاب بود که روزها در فراق شان گریه میکرد و آرزو میکرد که کاش او نیز همراه شان شـهید میشد. پس از شـهادت و دفن بریالی همراه اعضای فامیلش، این مرد نیز قبرش را در کنار شان حفر کرده و وصیت نموده بود که هر زمان شـهید شد، در همینجا دفن شود، میگفت که ایشان رفقا و یاران دیرینهی من بودند، باید قبرهای ما نیز کنار یکدیگر باشد و امیدوارم در آخرت نیز با هم حشر شویم.
وقتی که ما در آن منطقه رفتیم، تقریباً دو الی سه سال از شـهادت بریالی گذشته بود، در ایام عید همراه ننگیالی به زیارت قبور شـهداء رفتیم و دیدیم که هنوز قبر آن پیرمرد وجود دارد و میگفتند هر چند روز، یک بار میرود و قبر خود را پاک مینماید.
آری!
این است شور و شوق یک پیرمرد به شـهادت و قربانی دادن بخاطر استقلال کشور و اعادهی نظام اسلامی و این است داستان هر پیرمرد افغان که در سنین کهولت، عشق به جـهاد و مبارزه آنها را بیشتر از قبل، جوان ساخته بود.
وقتی که انسان با چنین مواردی روبرو میشود ناخودآگاه ذهنش بطرف داستان حضرت عمرو بن الجموح یکی از یاران
پیامبر(ص) میرود که بیمناسبت نیست فشردهای از داستانش در اینجا ذکر گردد.
علامه امام ذهبی؛ در کتاب مشهور خود بنام سیراعلامالنبلآء: ۱۳۷/۴ فرمودند که عمرو بن الجموح یکی از اصحاب پیامبر(ص) بود و چهار پسر رشید و جنگجو داشت که پیامبر صلیالله علیه و سلم را در غزوات همراهی میکردند. وقت که مـجاهدین میخواستند به طرف غزوه احد بروند، عمرو بن الجموح نیز آماده رفتن به جنگ شده بود اما پسرانش ممانعت کردند و گفتند که تو معذور هستی و الله متعال تو را عفو کرده است، اما عمرو نزد رسول الله(ص) رفت و از پسرانش شکایت نمود که ایشان مانع رفتنش به جهاد میشوند، رسول الله صلیالله علیه وسلم برایش گفت که ای عمرو! تو لنگ هستی و الله تو را عفو نموده و پسرانش را نیز مخاطب قرار داد و گفت که شما حق ندارید او را از رفتن به جهاد منع کنید، شاید شهادت نصیبش گردد.
حضرت عمرو بن الجموح خطاب به پسرانش گفت که شما مانع شرکت من در غزوه بدر شدید، قسم به الله که به جنت داخل میشوم. عمر میفرماید: در روز احد، هیچ غم بجز غم عمرو بن الجموح نداشتم و وقتی که آن را جستوجو نمودم دیدم که در گروه اول حضور دارد.
حضرت عمرو بن الجموح آن پیرمرد غیور و شجاع، با وصف اینکه لنگ بود و از لحاظ شرعی کدام مکلفیت شرعی نداشت اما بنا بر عشق و علاقهی وافر که به جــهاد و شــهادت داشت، در غزوه احد شرکت نمود و دعاء کرد که خدایا مرا برنگردان و شـهادت را نصیبم کن!. همین بود که الله متعال او را به خواستهی دیرینهاش رساند و جام شـهادت را نوشید. (تقبلهالله)
امام مالک(رح) در موطأ خود میفرماید که عمرو بن الجموح را با عبدالله بن عمرو بن الحرام در یک قبر دفن نمودند و پس از ۴۶ سال، قبر شان را سیلاب خراب کرده بود، زمانیکه اجساد شان را جهت انتقال از قبر بیرون کرده بودند، هیچ تغییر در اجساد شان نیامده بود و بحالتی بودند که گویا دیروز شـهید شده بودند، بدن یکی از ایشان زخم بود و دستش را بالای زخم گذاشته بود، وقتیکه دست آن را از بالای زخم دور میکردند دوباره دستش به جای اول خود برمیگشت.) (سبحانالله).
در جـهاد بیست سال گذشته، به صدها قهرمان امثال این پیرمرد وجود داشتند که همانند عمرو بن الجموح و دهها صحابه جاننثار پیامبر(ص)، تشنهی شهادت بودند و از همه عیش و لذات دنیوی روی گردانیده و با وجودی که کدام مکلفیت شرعی نداشتند، لحظات اخیر زندگی شان را در کنار جوانان سلحشور و مجاهد سپری میکردند و دوشادوش شان در سختترین نبردها و معرکههای جـهاد حضور داشتند.
وقتی که ما با چنین بزرگمردان مجــاهد که وجود ضعیف شان کوهی از عزم، اراده و اخلاص را تبارز میداد، روبرو میشدیم، اشک شوق از چشمان مان سرازیر میشد و بیشتر از قبل، به آزادی کشور و رسیدن قافله جــهاد به سرمنزل مقصود، امیدوار و باورمند میشدیم، قافلهای که در آن امثال عمروها و پسران نوجوانش وجود داشته باشد، هیچگاه شکست را نمیپذیرد و به هدفاش خواهد رسید.
ادامه دارد…
نویسنده: سعید مبارز