خلقوخوی مردان سنگر
او با سه نفر همراه از سفر جهاد به خانه برمیگشت. چتر سیاه شب افق آسمان را پوشانده بود و اینها هنوز در کوهپایههای مسیر کاشانهٔ خویش روان بودند. رسیدند به روستایی که نه ایشان کسی را میشناختند و نه هم کسی اینها را. سرزمین جنگزده و ناامن، خطرش بیشتر از ناامنیاش بود. ترجیح دادند که شب را در این روستا سپری کنند و فردا صبح به سفر ادامه دهند. جلو خانه کسی رفتند و دیدند که فضا آرام و سکوت است. معمولاً خانههای روستا مثل شهرها چهاردیواری و سرای نیست؛ فقط همان چند اتاق است در فضای باز. دو سه مرتبه صدا کردند: «جایی برای مهمان هست؟» یکی از داخل خانه بدون اینکه دیده شود گفت: «نه. جای نیست.»
نویسنده: اهل الله فائز
او با سه نفر همراه از سفر جهاد به خانه برمیگشت. چتر سیاه شب افق آسمان را پوشانده بود و اینها هنوز در کوهپایههای مسیر کاشانهٔ خویش روان بودند. رسیدند به روستایی که نه ایشان کسی را میشناختند و نه هم کسی اینها را. سرزمین جنگزده و ناامن، خطرش بیشتر از ناامنیاش بود. ترجیح دادند که شب را در این روستا سپری کنند و فردا صبح به سفر ادامه دهند. جلو خانه کسی رفتند و دیدند که فضا آرام و سکوت است. معمولاً خانههای روستا مثل شهرها چهاردیواری و سرای نیست؛ فقط همان چند اتاق است در فضای باز. دو سه مرتبه صدا کردند: «جایی برای مهمان هست؟» یکی از داخل خانه بدون اینکه دیده شود گفت: «نه. جای نیست.»
او که مرد بزرگمنش و نیکاندیش بود، فرمود: «برادر، فقط کمی آب برای وضوگرفتن لازم داریم و تا وقت نماز صبح هم در مهمانخانهتان میخوابیم؛ غذا و نوشیدنی و هیچ چیزی از شما انتظار نداریم.» صاحب خانه گفت: «پیشتر بروید، آنجا مهمانخانه است. میتوانید همانجا بخوابید.»
او سر بهسوی آسمان برای ادای شکر و سپاس از خالق خویش بلند کرد و بهطرف اتاق مهمانخانه رفت. دقایقی بعد، صاحبخانه آب وضو آورد و خودش بدون احوالپرسی برگشت پیش خانوادهاش. پاسی از شب گذشت و سه نفر را چادر خواب در آغوش گرفت، اما خودش تازه به آرزوی دیدار محبوبش فرصت یافت و از درون اظهار خرسندی میکرد. آهسته بلند شد و رفت وضو کرد. شروع به خواندن نماز تهجد نمود؛ نمازی که نیاز را بدون آواز برآورده میکند. صدای بیصدایی نماز تهجد، بلندترین صدایی است که در دل شب از زیر قعر دریا و زیر آبادیها هم به آستان آسمانها طنینانداز میشود و فرشتگان این صحنه را به تماشا مینشینند.
بعد از نیمههای شب، طفل این خانه ناآرامی کرد و پدرومادرش را نگذاشت آرام بخوابند. یکدفعه این مرد به ذهنش رسید که نشود آمدن همین مهمانها سبب ناآرامی فرزندم شده باشد. فوراً بلند شد و رفت ببیند که مهمانها در چه حالاند!
آهسته و بدونصدا از گوشهٔ پنجره نگاه کرد که یکی سربهسجده اشک میریزد، ضجه میزند و تازه سفرۀ دل را نزد پروردگار خویش پهن کرده و آنچه را که برای امت میگذرد با خالق خویش درمیان میگذارد. صاحبخانه که فهمید داستان از چه قرار است، دلش پر شده و اشکهایش بدوناختیار به گونههایش سرازیر شد. سر به گریبان فروبرد و با خود گفت: خدایا، من چه آدمی هستم و چه انسانیتی دارم؟! من حتی تصور نمیکردم روزی با چنین انسان خردمند و باخدایی روبهرو شوم! با حسرت و ندامت بهسوی خانه برگشت و دید که فرزندش آرام گرفته و خوابیده است. فهمید که پروردگار بهسبب گریه طفل پای او را به مهمانخانه کشاند و صحنه را به او نشان داد. این مرد تا وقت نماز صبح دیگر خواب به چشمانش جاخوش نکرد و همواره خودش را ملامت میکرد.
وقت نماز صبح که از راه رسید، آب گرم و هوله برای پاککردن چهره و دست مهمانها آماده کرد و رفت پشت دروازه تا مهمانها را برای نماز صبح بیدار کند. وقتی دروازه را باز کرد، دید که سه نفر اقتدا کردند به همانشخص که نیمشب درحالت سجده او را یافته بود. منتظر ماند تا نمازشان تمام شود. وقتی نماز و دعایشان تمام شد، این شخص با گلوی پر از بغض جلو آمد و خطاب به امام این سه نفر گفت: «تو فرشتهای که برای امتحان ایمان من آمدی! کاش واقعیت را میدانستم تا هیچچیزی را از شما فروگذار نمیکردم. این کوتاهی من را ببخشید و در حقم دعای خیر کنید.»
او که مرد حکیم و خودگذر بود، با تبسم لطیف بر چهرهٔ شخص نگاه کرد و گفت: «ما همه بندگان خداییم و ما را فرستاده تا او را بندگی کنیم. خداوند از تقصیرات همهمان درگذرد.»
این گفتوگو پایان یافت و چهار نفر بر موتورسکلیتهای خود سوار شدند و راه رسیدن به منزل مقصود را در پیش گرفتند. او رفت و حسرت این بیحرمتی در دل شخص ماند و همواره خود را سرزنش میکرد. مدتها بعد رفت به روستای همان مهمانش تا دربارهٔ روزگار و زندگی این مهمان نشناس در دل شب را بداند و راز موفقیت این بزرگمرد را بیشتر بشنود، بهتر بداند و زیباتر آن را به تماشا بنشیند؛ اما دیگر دیر شده بود. او دیگر به رفیق اعلی پیوسته بود و پرکشیده بود. او در لابهلای مبارزههایش شبی درحال رفتن از یک سنگر به سنگر دیگر با یک نفر همراه خود طعمه ماین دشمن میشود و خودش این جهان را بدرود میگوید، جام گوارای شهادت را سر میکشد و رفیقش اما زخمی و نیمهجان زنده میماند.
بعد از شنیدن این واقعیت بیشتر بر این شخص فشار میآید و حسرت و اندوه بر دلش تار میتند و کوه غم بر کولهاش مینشیند و تا پایان زندگیاش وی را میآزارد.
الله متعال روح این بزرگمرد را شاد داشته باشد و در جوار بهترین رحمتهایش او را مأوی دهد.
نوت: روایتگر این واقعیت نخواست که اسمی از افراد داستان بردهشود و فقط جهت ماندگارشدن یادگار این شهید گلگونکفنِ خفته در خاک، خواست این داستان به رشتهٔ تحریر در آید و بس.