ادب

طنز:  مفلس خوشال

... روز هادرگذربود  «قاف نی»امروز و فردا به فرمایش مادر فضلو وعده و وعید می داد. رنج روزگارتنهایش نمی گذاشت. عدد روزماه که از۱۵ و۱۶ می گذشت، انتظار كودكانش پیهم  بیشتر می شد.  هرصبح بایك عالم امید وشام را بادنیای یأس به سر می رساند. روزی با لبان پرخنده كه سابقه چندان نداشت صدازد: « بچابریم كه ماش آمده (معاش)» 

ن- فروتن

… روز هادرگذربود  «قاف نی»امروز و فردا به فرمایش مادر فضلو وعده و وعید می داد. رنج روزگارتنهایش نمی گذاشت. عدد روزماه که از۱۵ و۱۶ می گذشت، انتظار كودكانش پیهم  بیشتر می شد.  هرصبح بایك عالم امید وشام را بادنیای یأس به سر می رساند. روزی با لبان پرخنده كه سابقه چندان نداشت صدازد: « بچابریم كه ماش آمده (معاش)»

همكاران ناگزیر«قاف نی» را  همراهی وباردیف کردن چوچه های تکنالوجی! خواستیم که ازبی بندوباری مراجعین درامان باشیم. ذریعه سخنگوی دفتر اطلاعاتی توزیع پول به مسند انتظار، رهنمایی شدیم. اتاق میزبان، صدهاتن مهمان را درخود جاه داده بود. یكی می گفت ودیگری سرمی جنباند. آهسته آهسته عقربة ساعت به  چهار عصر نزدیك می شد. حوصله « قاف نی»  درحال به سررسیدن !؟

ناگهان صدایی بلندشد كه پول خلاص شد. شایقین فردا بیایند.

«قاف نی» مانند مار زخمی فش میزد وتاو می خورد! خواست كه ماجرایی برپاكند، بامانع همكاران ازبانک خارج شدیم. «قاف نی»كیسه های چپ وراست  خودرا وراندازكرد. پولی به نظر نمی رسید. لحظه‌ای به سكوت غمگین فرورفت. باکمک های سخاوتمندانه مقداری پول برایش جمعاوری گردید تامشکل خودرا رفع نماید.  «قاف نی» خواست مقداری را كرایه موتر ومتباقی را نُقل چوبی (پُله) به كودكان قدونیم قدش به خاطر حفظ آبرو صرفه جویی كند. نسبت تراكم راكبین بعد از ساعاتی انتظار خودرا به پایدان موتری چسپاند، تا به منزل برسد. صدای نگران گوشهارا نوازش كرد.

«قاف نی» كه مانند چنگک قصاب به پایدان موتر آویزان بود، خواست پول نگران را آماده سازد كه دستش از اخیرجیبش سربدركرد. دانست که کیسه بران پولش را ربوده اند.

«قاف نی»كه خواست نگران را از حالش واقف سازد، ولی كتره وكیانه، او رامجبور ساخت تاپیاده راه منزل را درپیش گیرد.

مادر فضلو كه ازناوقت رسیدن شوهر سراسر كوچه را مشاهده می كرد، دید كه از میان گردوخاك سروكله «قاف نی»  پیدا و بادستان خالی وحال پریشان نزدیك ونزدیك ترمی شود، بیدرنگ صداكرد:

«بچا پُت شوین كه بَبَو آمد بَبَو!»

كودكان كه اولین بار نام بَبَوراشنیده بودند همه فراركردند.

خانمش گفت: «اومردكه ده قدیم می گفتن هیچ چیزی اگه نیافتی یكدانه سنگ ازراه بگی وبه خانه بیا، دست خالی نیا؛ خاك ده ای ماموریت كه توداری!»

«قاف نی» که جوابی نداشت  سنگ صبر به دل بست به گوشۀ خانه لمید.

آهسته آهسته «قاف نی» به سكوی خیال فرومیرفت. لحظة باورنكردنی بود !؟ دیدكه خود عقب میز درحال بررسی اوراق كاراست.

ملازم دفترش صداكرد:« مدیرصیب مدیرصیب ! ماش آمد( معاش)»

«قاف نی» گفت اوسرچك شده صدایش كن.

لحظۀ بعد تحویلدار باخریطه پول وارد دفترشد. تحویلدار كه معاش او را ترتیب می نمود، ملازم صداكرد:

«اوتحویلدارصیب پیسه كونه مونه ره نتی كه مدیرصیب قارمیشه!!»

«قاف نی» به توصیه های مادرفضلو اولویت داده روانه بازارگردید. به دروازه خانه که رسید هردودستش پراز مواد بندبود. خودرا دورداده باپشت خود دروازه را کوبید.

مادرفضلو درب را بازنمود. دیدکه «قاف نی» پرو پیمانه بازگشته، صداکرد:

بچا! او بچا!

بیایید!

پدرجان آمد!

ماه تابان آمد!

هردو دستانه ببین!

ملم جان آمد!

کودکانش هرکدام خریطه را ازپدرگرفته داخل رفتند.

مادرفضلو دست شوهرراگرفته بانازو نوازش به طرف خودکشاند وگفت:

عزیزم! بسیاردوستت دارم!

«قاف نی» که بعدروزها چنین نوازش را نصیب شده بود، باصدای بلند اظهارکرد:

من هم دوستت دارم عزیزم!

درین هنگام چیزی به سرش اصابت کردکه  ازخواب بیدارگشت.دیدکه مادرفضلو با بالشت به سرش وارکرده وصدایش خانه را گرفته است.

مادرفضلو گفت:

« او مفلس خوشال!!  ده خانیت دال پیدانمیشه دال بازی کنی! ده پیری عاشق شدی عَه !؟ و…..»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن